-
جاده فرعی!!!
شنبه 24 مهرماه سال 1389 22:49
امروز خیلی حالم گرفته شد... نه، از اول صبح که نه... همه چی خوبو آروم بود... منم به قول اون خوشال بودم مثل همیشه خودمو با کتاب بیولوژیم سرگرم کردم... خوندم و خوندم تا خسته شدم... دلم یه چیز متفاوت میخواست... چیزی که بیولوژیم نمیتونست آرومم کنه انگار بدنم داشت خودشو واسه چیزی آماده میکرد!!! درحالی که از بعضی سوتفاهمها...
-
حل مشکلات...
جمعه 23 مهرماه سال 1389 02:00
شنیدی که میگن بهترین راه برای مشکلات جنگیدن با اوناست و ساده ترین راه فرار کردن؟ سوال اینجاست آیا میشه با هر مشکلی رو به رو شد؟ ما چقدر توانایی اینو داریم که با مشکلات رو به رو شیم؟ آیا به این فکر کردی که ممکنه برای مشکلی بهترین راه فرار کردن باشه؟ هرچند که فرارکردنم خودش جرات میخواد... آیا فرار همیشه ساده ترین راهه؟...
-
مشکلات!!!
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 01:22
راس میگن آدما با بزرگ شدن مشکلاتشونم بزرگ میشه... انگار همین دیروز بود که تمام فکر و ذکرم این بود که بزرگترین مشکلم آستین بلند لباسی بود که باید تا ظهر تحملش میکردم... یا این که باید هر روز صبح یه لیوان شیر بخورم... یا کلاس پنجم که بودم بزرگترین مشکلم این بود که چرا تیزهوشان قبول نشدم؟ هرچی همه میگفتن اشکالی نداره ......
-
تولد ماهی تنگ بلور
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 02:23
یه روزی خیلی وقت پیشا... یه بچه ی 2 3 ساله بود... همیشه موقع خواب بیتابی میکرد نمیخوابید، گریه میکرد، بهونه میگرفت... یه شب که مثل همیشه مامان باباشو آسی کرده بود از رادیوی توی حال صدایی شنید... سری دوید طرف رادیو و با بیشترین توانی که داشت به رادیو گوش کرد صدای غریبی بود ولی آهنگ دلنشینی میخوند... اولش اینجوری بود:...