ماهی تنگ بلور

یه وبلاگ نیمه شخصی که فقط برای دل خودم زدم... ببینم زندگیم چی بود و چی شده و احتمالا چی قراره بشه...!!!

ماهی تنگ بلور

یه وبلاگ نیمه شخصی که فقط برای دل خودم زدم... ببینم زندگیم چی بود و چی شده و احتمالا چی قراره بشه...!!!

جاده فرعی!!!

امروز خیلی حالم گرفته شد...

نه، از اول صبح که نه... همه چی خوبو آروم بود... منم به قول اون خوشال بودم


مثل همیشه خودمو با کتاب بیولوژیم سرگرم کردم... خوندم و خوندم تا خسته شدم...

دلم یه چیز متفاوت میخواست... چیزی که بیولوژیم نمیتونست آرومم کنه

انگار بدنم داشت خودشو واسه چیزی آماده میکرد!!!


درحالی که از بعضی سوتفاهمها (که کمم نیست توی زندگیم) کلنجار میرفتم،یاد پیشنهاد ن.خ افتادم که دیروز بهم یه فیلم پیشنهاد کرد ببینم.

خلاصه بساط فیلمو راه انداختم


فیلم شروع شد...


(هرکی علاقه منده بره ببینه The lovely bones)

آخر فیلم که دختره آخرین آرزوشو توی دنیا براورده کرد و به حق به بهشت(اگه وجود داشته باشه) رفت...!

خیلی فیلم قشنگی بود... دختر بیگناهی که قربانی شد،مثل تقریبا همه ی دخترا که قربانی میشن!!!

حس عجیبی داشتم!

از خودم بدم میومد،

از این که پسرم؟

ازین که اون دختر قربانی شده؟

از اون آدمی که به زیبایی نقش یه بیمار روانیو بازی میکرد؟


(اینجا که با خودم رودرواسی ندارم که!!!) شاید میخواستم خودم جای اون دختر قربانی شم؟

شاید ازینکه خودم اینقدر گناه کردم بدم میومد!!!!

بهرحال منم دل های زیادیو شکوندم(خواسته یا ناخواسته).

چجوری میخوام جواب اون دلا رو بدم؟ آیا من اونقدر عمر میکنم که بتونم همشونو چسب بزنم؟ اصلا چسبی هست که اونارو بچشبونه؟


بیشتر از هر زمانی ازین که زندم و اون دختر توی فیلم مرده ناراحت بودم(هرچند که اون خواسته یا ناخواسته به هرچی که میخواست رسیدو با پاکی ازین دنیا رفت)

فک کنم با تمام سلولای بدنم داشتم فیلمو میدیدممممم!!!

چشمام میدید،مغذم درک میکرد،غده ی فوق کلیه داشت آدرنال ترشح میکرد،گوشام صدای ضربان قلبمو که با قدرت تمام داشت به قفسه ی سینم میکوبیدو میشنید!!!

اما...؟ یه قسمتی به کار افتاده بود که خیلی وقت بود غیرفعال بود...حتی خودمم دیگه یادم رفته بود که اینم یه راهشه!!!

متوجه یه چیز گرمی شدم که رو گونه هام سر خرد و رفت...

اولش با خودم گفتم چی شد؟ چی بود؟

بعد یکی دیگه،وبعدی و بعدی


سوزشیرو که گلومو بسته بود رو با یه پارچ آب هم نمیشد فروخورد،

خیلی دیرشده بود واسه نگهداشتنشون...

داشتن میومدن!


هرچی بود حس خوبی بهم میداد،آره خوب بود!!! وقتی تمام آب بدنم داشت قطره قطره ذره ذره از چشام میومد بیرون...

چقدر با هماهنگ با سوزی شده بودم!!! اون میخندید منم میخندیدم،ناراحت بود منم ناراحت بودم

فقط اشکای من بیشتر از اون بود


همه چی گواه از یک چیز بود. چیزی که نمیخواستم باورش کنم،چیزی که معمولا پسرا دوستش ندارن... همون چیزی که آدمو سبک میکنه،راحت میکنه. تو دلم به کارگردانو فیلمنامه نویس و در آخر از بازیگرا تشکر کردم


_ایولا باباودمتون گرم... بالاخره یکی پیدا شد که بعد از جیمز کامرون و لئوناردو دیکاپریو و کیت وینسلت بتونه یه باره دیگه قفل دلمو باز کنه.!


خیلی وقت بود که حسش نکرده بودم... تقریبا 11 سال میشد که به خاطر فیلمی گریه نکرده بودم

گریه که نبود... فقط اشک ریختن...


تقریبا یادم رفته بود که گاهی وفتا چقدر میتونم رمانتیک باشم...

فیلم تموم شد... خالم اومد...چندتا از دوستان آنلاین شدنو رفتن... حدود 1ساعت گذشت ولی

اشکای من انگار تموم شدنی نیستن

میخوان عقده ی این همه وقتو یه جا سرم در بیارن!!!

شد 2ساعت پس کی تموم میشه؟ کاش هیچکی اینجوری نبینتم...!!! خالم کمکم داره نگرانم میشه...!

من اینجام دارم مینویسم.ولی با صورتی خیس.هر 5ثانیه مثل برف پاک کن ماشین با دستم اینارو کنار میزنم تا شاید دید چشمم بهتر شه!!!

کاش زودتر تموم شه!

بعد از همه ی اینا یه چایی داغ حال آدمو جا میاره!!! مگه نه؟

حل مشکلات...

شنیدی که میگن بهترین راه برای مشکلات جنگیدن با اوناست و ساده ترین راه فرار کردن؟

سوال اینجاست آیا میشه با هر مشکلی رو به رو شد؟

ما چقدر توانایی اینو داریم که با مشکلات رو به رو شیم؟

آیا به این فکر کردی که ممکنه برای مشکلی بهترین راه فرار کردن باشه؟

هرچند که فرارکردنم خودش جرات میخواد...

آیا فرار همیشه ساده ترین راهه؟

(من که فکر نکنم... اگه یه مشکلو بپیچونی چندبرابر و سخت تر میشن...  دروغ گفتن مثال مشابهی میتونه باشه... یه دروغ بگی برای جم کردن اون دروغت باید 2 تا دیگه بگی و ...)

خیلیا زیر سنگینی مشکلات له میشن... تعدادی با اونا میجنگن و پیروز میشن و عده ای هم فراررررر!!!


مشکلات درجه بندی دارن... بعضیا رو مثل آب خوردن میشه حل کرد...

بچه ای که از لباس آستین بلند خوشش نمیاد، میتونه با بالا زدن آستین راحت مشکل رو حل کنه


شیر روزانه رو میشه با یه قاشق شکر حلش کرد...


قبول نشدن تو تیزهوشانو میشه درس عبرت کرد و واسه ی دبیرستان تلاش کرد و به سادگی قبول شد...


( کم کم مشکلات دارن سخت تر و مواجه شدن باهاشون دشوار تر میشه)


بوی بد و جوشو با یکم رعایت بهداشت و یکم صبر میشد کنترل کرد...


و اما گذشته از همه ی اینا بزرگترین مشکلی که تا حالا برای خیلیا پیش اومده... خیلیا هم به سادگی از کنارش رد شدن ولی به نظرم اونا قیمتشو پرداختن...

مثل اون پسره که شماره ی چشمش اینقدر بالا بود که معاف شد...

یا اون یکی که پدرشو از دست داده بود...


همین که به هر دری زدم ولی معاف نشدم خودش دم از این میزنه که خدارو شکر هیچ مشکل روحی و روانی نداشتم و ندارم...

ولی خب... ازونور نمیتونم تسلیم سربازی شم(به خاطر پاسپورتو مقیمی و هزارتا کوفت دیگه)

پس چیکار کنم؟

آیا فرار گزینه ی مناسبی بود؟

آیا ارزش اینو داره که به خاطر یه سربازی خونه و زندگی و دوستان و شهر و کشورو ول کنم؟

چه مشکلات دیگه ای رو میتونه با خودش به ارمغان بیاره؟

ادامه دارد...



مشکلات!!!

راس میگن آدما با بزرگ شدن مشکلاتشونم بزرگ میشه...

انگار همین دیروز بود که تمام فکر و ذکرم این بود که بزرگترین مشکلم آستین بلند لباسی بود که باید تا ظهر تحملش میکردم...

یا این که باید هر روز صبح یه لیوان شیر بخورم... 


یا کلاس پنجم که بودم بزرگترین مشکلم این بود که چرا تیزهوشان قبول نشدم؟

هرچی همه میگفتن اشکالی نداره ...

مگه چی شده حالا... ولی هیچکی اونموقع نفهمید که من این مسئله الان برام خیلی مهمهههههه!!!!

توی راهنمایی مشکلات ما شده بود جوشای صورت و بوی بد عرقی که با صد بار حموم رفتن بازم نمیرفت...

خلاصه رسید به دبیرستان حالا 15 سالم شده بود کم کم داشت زمزمه هایی از بزرگترین مشکلی که تا الان باهاش دست و پنجه نرم میکردم به گوش میرسید و هر سال هم پر رنگ تر میشد...

مشکل بزرگ سربازییییی!!!!!!!!!!!

16 سالم شد...

_بهناااام؟ راستی الان چند سالته؟ 16؟ وایییی میگم  با سربازی چیکار میکنی؟

_معاف میشی؟

_من که میگم الان نرو سربازی برو درس بخون بعد برو سربازی...

_نه من میگم اصلا همین الان برو

منم همین جوری نگاشون میکردم مه چجوری دارن واسه آینده ی من میبرنو میدوزن...

فقط نگاه میکردم...

شنیده بودم کسی که بره سربازی مرد میشه(از خیلیا شنیده بودم!)

ولی آیا کسی اگه نره یعنی نامرده؟ یا نظم تو زندگیش نیس؟


خیلیا از سربازی میترسن برعکس من، ولی مامان میگه الان محیط سربازخونه ها خوب نیس...

البته مادره، حق داره ولی سربازی که خونه ی خاله نیست که... من میسازم باهاش

با لگد خوردناش... علف پلو... زمین سابیدن... صبح زود پاشدن... حموم 2 دقیقه ای...

خوب اینا سختن ولی میشه تحمل کرد.

ولی مامانم زورش چربید...



تولد ماهی تنگ بلور

یه روزی خیلی وقت پیشا... یه بچه ی 2 3 ساله بود... همیشه موقع خواب بیتابی میکرد

نمیخوابید، گریه میکرد، بهونه میگرفت...

یه شب که مثل همیشه مامان باباشو آسی کرده بود از رادیوی توی حال صدایی شنید...

سری دوید طرف رادیو و با بیشترین توانی که داشت به رادیو گوش کرد

صدای غریبی بود ولی آهنگ دلنشینی میخوند... اولش اینجوری بود:

ستاره کورههههه   شب مثل گوره... شهر سپیدهههه  ازینجا دورههه...

ماهی تنگ بلور دریا رو خواب میبینه...


کمکم چشماش سنگین شد و کنار رادیو خوابش برد...


هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که بفهمه ستاره چیه؟ شب واسه چی سیاهه؟ یا حتی بتونه آهنگو به درستی درک کنه...  ولی هرچی بود قشنگ بود حداقل برای خودش قشنگ بود.

بدون توجه به معنی ترانه اینقدر به اون گوش کردو گوش کرد تا کامل حفظش شد.


با لحن جالبی در حالی که از تلفظ حرف (ر) عاجز بود، همیشه رمزمه میکرد: ستائه کوئههههههه....!!!


گذشت و گذشت،حالا 5 ساله شده بود. هنوز با همون آهنگ شبا میخوابید

ولی حالا میتونست بفهمه که چی میگه... از خودش میپرشید:

چرا ستاره کور شده؟

این شهر سپیدی که میگن کجاست؟

چرا دوره؟

اون ماهیه جرا تو تنگه؟  

دریا که همین نزدیکه...


خلاصه این بچه با همون سوالای بچه گونش بزرگ شد ولی نمیدونست چرا اینقدر به ماهی تنگ بلور علاقه پیدا کرده؟

آیا سرنوشت اونا باهم گره خورده بود؟   یا نه فقط یه آهنگ دوران کودکیه؟!!!